اين وقت صبح رفتم باغ بقلي كلي سبزي خوردن و گوجه كندم كه صبحووونه بخوريم.

سامان گند زد به روزمون حالا بايد بشينم دواي اينا و گريه كردن نادي رو ببينم.

كلاس ٨ صبح و ساعت ١٠ ميرم چون اينا همه يه جور خُلن!

آقا سوتي داده بعد ميخواد دفاع كنه از خودش مي گه: نفهم،هيچي خودت ريدي!!!

خندم ميگيره استيل سامان خيلي جك شده.

سخت ميگذره زدبازي هم پشت هم پلي ميشه اما اصلاً گوش دادنش تو اين جمع حال نمي ده!

دختره خلِ هي گوشي اينُ دستش ميگيره چك مي كنه و دواع و گريه.

واقعا يعني اينا با اين سن معني دوست داشتن و سو استفاده رو نمي فهمن!

آدماي ضعيف  و بي چيز هميشه كثيف تر ميشن.

اين يكي داره مي ميره انقدر گريه كرد.

آخي دوباره مثل قديما هي ميام اينجا خودمو تخليه مي كنم.

برم به داد اين بنده خدا برسم.

نوشته شده در دوشنبه ششم آبان ۱۳۹۲ساعت 7:43 توسط شاهزاده| |
مثلاً قرار بود من امشب خلوت كنم!

بچه ها همه اينجان و ٣ صبح زنگ زديم نيما و كلاً پاره شديم.

الانم تنها رو تخت آهنگگوش ميدم و گفتم بيام اينجا فاز فكُ بگيرم.

چه قدر دلم واسش تتگ شده توله سگُ :((

من آخر مي ميرم و سالم نمي رسم تهران.

ورزشم سرما خوردگيم اوكي بشه دوباره شروع مي كنم.

مامانم اس داد من برم باهاش بحرفم.

فعلاً.

نوشته شده در دوشنبه ششم آبان ۱۳۹۲ساعت 6:33 توسط شاهزاده| |
امروز برنامه تنهاييِ.

زودتر اومدم ويلا يكم به خودم برسم...

مي خواستم اسم اين پستُ تنهايي بذارم اما احساس كردم حالي كه الان دارم با تنهايي خيلي فرق داره.

تنهايي يه جورايي انگار از ناچاري و ضعفِ اما خلوت كردن يه چيز ديگه است و يه انتخاب خوب به نظرم البته نه براي هميشه...

سرما خوردگيم بهتر نشد و مجبور شدم با شربت سينه و اين چيزا يكم فضا رو لايت كنم :دي

بخاري چايي زياد و سيگار خيلي سبك امشب حالم رو بهتر مي كنه.

يه چيزي انگار به قفل در زد كه چند دقيقه پيش ترسوندم يكم.

اميدوارم امشب به كاراي طرحم برسم يا حده اقل خوابم تنظيم بشه تا فردا...

اگه حوصلم سر رفت يا چيزي به نظرم اومد ميگم براتون،باي باي ؛)

نوشته شده در یکشنبه پنجم آبان ۱۳۹۲ساعت 19:57 توسط شاهزاده| |
سلام.

داره جونم در مياد خيلي بد سرما خوردم و امروز برنامه ام به هم ريخت.

از اين ترم بدم مياد چون رو دوره خوب نيستم.

چندتا خبر بد پشت هم و يه سري برنامه چرت و پرت هوام كه انقدر سرده يخ ميزنم.

هر شب زيا پتو با گوشي ميام يه سري قر قر اينجا مي كنم و مي خوابم.

يكي بيخ گوشم يه سري آهنگ چرت گذاشته و مجبورم تحمل كنم .

اوه اوه الان يه برنامه ديگه اوكي شد و فك كنم پاره بشم ديگه...

خدا بخير كنه خلاصه.

:دي

من خواهم مرد.

لعنت به دانشگاه و شمااااال :o

نوشته شده در یکشنبه پنجم آبان ۱۳۹۲ساعت 1:20 توسط شاهزاده| |
قبلنا هميشه اول پستا سلام مي دادم هه هه ؛)

 خةنه سامان اينام اما خودش خوابه و دارم با كوكو اس ميدم.

ديگه ترماي آخر شمال بودنم و خيلي ناراحتم.

روزاي خوبي بود و سخت.

چه قدر خوشحالم مي تونم مث قديما اين جا واسه خوبم چيز ميز بنويسم.

چه قدر زود گذشت.

الان تو اوضاع خوبي نيستم هم خودم هم...

اما ميدونم خوب ميشه.

با گوشي دومين باره ميخوام پست بذارم.

پست قبلي كه هيچخبري ازتون نبود يعني كلا فراموشم كرديد؟

يه فيلم چرتم گذاشتم كه اصلاً بهش دقّت نمي كنم :دي

احساس تنهايي يه جورايي بهم فشار مياره.


ادامــه مـطـلـب
نوشته شده در شنبه چهارم آبان ۱۳۹۲ساعت 1:35 توسط شاهزاده| |
چه دنياي خوبي بود اون وقتا كه بلاگفا ميومدم چه قدر حيف كه اون خواننده ها و دوستاي قديمي رو ار دست دادم.

دلم كتاب خوندن و نوشتن ميخواد.

دايره ي اطلاعات و لغاتم شديدا كم شده و تبديل شدم به يه آدم خوش گذرون :((

درست مي شه همه چي قول مي دم،بايد پيشرقت بكنم.

دوستون دارم اگه هنوزم اين جا رو مي خونيد بهم اطلاع بديد شايد دوباره دوره هم جمع شديم :*

نوشته شده در جمعه سوم آبان ۱۳۹۲ساعت 3:55 توسط شاهزاده| |
سلام.

یه وقتایی واقعاً بغض گلوی آدمو میگیره و نمی دونه چی کار کنه...

دور و برت شلوغ شده و پره از چیزایی که شاید تا دیروز می خواستی بهش برسی اما حالا از بودنشون خسته ای.

زندگیت مث یه اتوبان شده و آدما و خاطراتشون با سرعت از روت رد میشن...

سر خودتو شلوغ کردی انگار!!!

بلوند،مشکی،بور،جوجو،پیشی،کوفت زهر مار...

اما هیچ کدوم رو نمی خوای!

یه لحظه بر میگردی خودتو نگاه می کنی که یه روزی چه آرمان هایی داشتی و واسه چه چیزایی خودتو و حنجره تو جر می دادی.

به خدا خسته شدم.

از عشق و حال خسته شدم...

می خوام زندگی برگرده رو حالت اولش.

همه چی داره خیلی سریع پیش میره جلو.

اlروز یه دوست خوب که خیلی دوسش داشتم گفت دیگه پویای قبلی نیستی و...

اصلاً گند بزنن به این اوضاع احوال که انقدر درسته نمیشه ازش ایراد گرفت.

هی می خوام بنالم از یه جاش اما چیزی به ذهنم نمی رسه.

مامانم میگه:

تو همیشه دوست داری خودتو تو بهترین شرایطم آزار بدی!!!

خب یکم غر زدم این جا خوب شدم.

ورزش می کنم چند وقتیه و کلاً سرم خیلی خیلی شلوغ شده.

تمرکزم پاچیده یکم.

انگار حول کردم شایدم هول کردم.

چیزی به ذهنم برسه میام میگم بازم...

بای






نوشته شده در سه شنبه سوم مرداد ۱۳۹۱ساعت 2:56 توسط شاهزاده| |

سلام.

اردیبهشت اومد و همه می دونن این ماه ماهه عاشق شدن و کلاً روزای خوب منه :دی

به یکی که هیچ کس فکرش رو نمی کرد از اطرافیان پیشنهاد دادم و...

دختر خوبیه ارزشش رو داشت.

امروز ناهار بیرون میریم...

حسای خوب و بدم قاطی شده اما کلاً فووول انرژیم.

راستی تت توتکس بود؟

همون 14 فروردین رفتیم خونشون با میلاد تا خر خره خوردیم و بعد سر یه داستانی یهو من دیوونه

شدم و زدیم بیرون و...

مامانش هر چی گفت آشتی کنید و...

تموم شد :دی

این روزا اوضاع و احوالم بی نظیره.

ورزش می کنم و ناهار شام و خلاصه همه چیم ردیف.

الان کافی نت یونیم حس نوشتنم نمیاد و گرنه یه دنیا حرف داشتم.

فعلاً باااااااااااااااای.

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 13:55 توسط شاهزاده| |
سلام.

دوباره پشتم باد خورد این جا رو کمتر آپ می کنم :دی

دو روزه با حاجی دعوام اساسی...

تو راه برگشت از مشهد خیلی بحثمون شد و کار به جاهای باریک کشید.

حاجی رو سر یه مسائلی تو جریان این چند وقت زندگیم تو یونی و اینا قرار دادم

 همینم یکم نگرانش کرده...

چند روز بود آرین تو مخم کرده بود انتقالی یا میهمانم رو بگیرم برگردم!

اما دلم یه جورایی پیش بچه ها و زندگی مجردیم تو اون جاست.

نمی دونم وقتی برگرم تهرانم دوباره شرایطم جور میشه مث قبل مجردی ادامه بدم یا...

اما دیگه کار و... ام نمی دونم آکی میشه یا نمی شه!!!

به بچه های اون جام کم و بیش عادت کردم.

ابی حسین و هورییی و البته امیر خیلی با هم قاطی شدیم به خصوص ابی...

اما من واسه اون جا و آدماش ساخته نشدم.

نمی تونم اینو انکار کنم.

اما چیزی که هست من نقص تر از این حرفام اونی که آخر کار به هر صورتی مشکلات رو

رو سفید می کنه منم نه...

امروز ساعت یک دو ظهر با میلاد و هادی رفتیم پارک قیطریه پیش تَتَ و نانا و مامانش اینا.

همه خاله هاشم بودن.

خواهر نانا هم که میلادم چشمش گرفته بودش اون جا بود...

خیلی جمعیتمون زیاد بود و کلی بدمینتون و اینا بازی کردیم.

من بدبخت واسه همه بیست سری فال گرفتم با پاسووور :دی

داستانی شده بود واسه خودش...

مامانش اینا هم چهار پنج رفتن و ما پنج تایی انقدر تو سر و کله هم زدیم و عکس و اینا

 گرفتیم تا سات هفت اینا پارسا هم اومد پیشمون.

آخرین بار محرم هم دیگه رو دیده بودیم.

کلی ازم از داستانای اون موقع و اینا پرسید و کلاً با چشمای گرد منو نگاه می کرد و بد و بیراه

 می گفت :دی

برگشتی چون می دونستم فردا میرم شمال و اینا فاز خوبی نداشتم و دیگه ده اینا بود

رسوندیمشون خونه و پارسا هم رفت.

با میلاد قدم می زدیم که فهمید حالم گرفته است و اینا...

تو همین اوضاع احوال بودیم که تَتَ زنگ زد و گفت مامانش دعوتم کرده برم ناهار خونشون واسم یه غذایی که قبلاً گفته بودم دوست دارم رو بپزه.

میلادم قرار شد بیاد و خلاصه همین شد که ما از این فازم در اومدیم.

سال ۹۱ مث سال ۹۰ داره خوب شروع میشه امیدوارم تا آخر بهترم بشه...

فرداااا شب برمی گردم به همون طویله اما با کلی انرژی و البته داستانای خودم.......

بابای.

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۱ساعت 0:39 توسط شاهزاده| |
سلام.

چند روزه حسش نمیاد بیام و این جا بنویسم!!!

خیلی روزای خوبی رو دارم تجربه می کنم اما راستش یه کار خیلی خیلی اشتباه رو انجام

 دادم و دارم میدم که مث کابوس باهام همه جا میاد!

همش خواب می بینم که این اتفاق افتاده و من به فناااا رفتم!

میلاد رفت شمال.

هادیم رفته ویلاشون عباس آباد که شماره ی هوری رو ازم گرفت برن با هم بچرخن!!!

خیلی جالبه که دوستای تهران من جدا با بچه های شمال اُکی شدن :دی

من موندم و آرین.

امشب تا دو صبح با هم می چرخیدیم و پپشی می کردیم.

کلی با آرین صحبت کردم راجع به یه موضوعی...

امیدوارم بهش عمل کنه!

فردا میرم تَتَ رو ببینم با آرین...

از اون شب که خونه ی نانا اینا بودیم ندیدمش.

اون شب منو دوربین کنترل سرعت نیایش گرفت (چیلیک چیلیک) :(((

دیروز یه غلطی کردیم با بچه ها با این که تجربه خوبی بود و کلی حال داد اما دیگه بکشیمم

 نمی رم سمتش!

خاک بر سر شدیم :دی

ممهسا خواهریم امروز زنگ زد حرف زدیم بعد از ۱ ماه اینا...

خوشحالم که ددرساش خوب پیش میره.

آرزوی موفقیت دارم کلییییییییی براش :)

من برم دیگه بابااااای...

 

نوشته شده در یکشنبه ششم فروردین ۱۳۹۱ساعت 4:28 توسط شاهزاده| |